چرا ديگر نمي آيي به ذهن خسته ام اي شعرچرا ديگر نميگيري سراغي ازدلم اي شعرچراغم..شعله ام..شمع ام ولي ديريست خاموشمببين در خرمن جانم دگر بار آتشي اي شعرکتاب حرفهايم ز مشق عشق خالي ماندقلم در دست من اينک صدايت ميزند اي شعرسکوت سرد تنهايي شکسته قامت طبعمو من هرشب ز عمق دل تو را مي خوانمت اي شعرسخن بسيار..ذوق اندک..و من سرشار از اويمچه سازم چاره اي امشب تو خود بامن بگو اي شعر
************
سلام
جالب بود
خسته نباشي
ممنون كه خبرم كردي
موفق باشي
يا علي
*********